کوه قاف

معنی کلمه کوه قاف در لغت نامه دهخدا

کوه قاف. [ هَِ ] ( اِخ ) رجوع به قاف شود.

جملاتی از کاربرد کلمه کوه قاف

از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
چو سیمرغ از آشیان سلیمان سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم
دامن آنها کز گران‌جانان دنیا می‌کشند بار کوه قاف آسان همچو عنقا می‌کشند
بدان در برابر شوم در مصاف بود رزم سیمرغ با کوه قاف
پس کوهی که آن را قاف نامست مگر آنجایگه او را مقامست
تو بتن ساکن تری از کوه قاف لیک از دل همچو بحری در طواف
گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف جان عنقا در بدن مستی کند
در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم
سبک از یاد گرانان جهان می گردد کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
ز کوه قاف جسمانی گذر کن به دار‌الملک روحانی سفر کن