( چشم آشنا ) چشم آشنا. [ چ َ / چ ِش ْ / ش ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش.نظامی.
جملاتی از کاربرد کلمه چشم اشنا
کی بی توام نظاره به چشم آشنا شود؟ بنمای روی خود که مرا دیده وا شود
جز چشم آشنا نتواند سفید شد در کشوری که یوسف ما را وطن شود
تا شدم چشم آشنا با روی تو چشمه ها از من روان شد سوی تو
ما بیخودان به غفلت خود پی نبردهایم چشم آشنا نشد که چه رنگ است خواب را
گریه چندان شد که در خون دلم مردم چشم آشنا آموخته ست
ندیده دیدهٔ بیگانه زان که تاریک است ولی ببین که شده چشم آشنا روشن
بلا گردان خاک پایت شوم، اول صبح دیده شب نخفته به دیدار همایون خطابت که غیرت جمشید بود و رشک افسر خورشید، زیارت حاصل شد. بدل زنده گشتم و به جان بنده. چهره به خاک سودم و تارک بر افلاک، مصرع: از بخت خود به شکرم و از روزگار هم. تصدق چشم آشنا نگاهت گردم، فرمودی چه دیدی و رفتی و از آواز دست چرا دیگری را فرستادی
خون ز چشم آشنا میریخت در بزم وصال وای بر بیگانه کآنجا آشنا خون میگریست