معنی کلمه واقعه سقیفه بنی ساعده در دانشنامه اسلامی
به نظر برخی مورخین این اجتماع انصار فقط برای تعیین حاکمی برای شهر مدینه بوده است. با ورود برخی از مهاجرین به جلسه، مجادلات به سمت تعیین جانشین پیامبر برای رهبری تمام مسلمانان تغییر مسیر داد و در نهایت، با ابوبکر به عنوان خلیفه مسلمین بیعت شد. بنابر منابع تاریخی، به جز ابوبکر که سخنگوی مهاجران بود،عمر بن خطاب و ابو عبیده جراح نیز در سقیفه حاضر بوده اند.
به نوشته تاریخ نگاران انتخاب ابوبکر مورد پذیرش عمومی نبود. پس از این واقعه حضرت علی (ع)، فاطمه زهرا (س) و افراد دیگری مانند فضل و عبدالله پسران عباس عموی پیامبر و نیز اصحاب معروف پیامبر مانند سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد بن عمرو و زبیر بن عوام، از کسانی بودند که به برگزاری شورای سقیفه اعتراض کردند. شیعیان واقعه سقیفه و نتایج آن را بر خلاف تصریحات پیامبر اسلام(ص) مبنی بر جانشینی امام علی (ع) به ویژه در غدیر خم، میدانند.
[ویکی اهل البیت] واقعه سقیفه به واقعه و جریانی گفته می شود که در آن مسیر خلافت در اسلام عوض شد و خلافتی که حق علی بن ابی طالب (علیه السلام) بود و پیامبر ( صل الله علیه و آله) به دفعات متعدد و در مناسبت های مختلف مانند غدیر خم آن را به همگان اعلام کرده بودند، از ایشان گرفته شد و به افراد دیگری واگذار گردید.
در ماه های آخر عمر گوهربار رسول خدا (صل الله علیه و آله) ایشان تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته، به فرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان مهاجرین و انصار دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامه بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند : هرکس که از رفتن به همراه سپاه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند.
در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا ( صل الله علیه و آله ) ، عده ای از اصحاب در منزل ایشان به دور حضرتش حضور داتشند. در این هنگام رسول خدا (صل الله علیه و آله) فرمودند: « کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.» سپس عمر بن خطّاب گفت :«همانا مرض بر مشاعر رسول خدا (صل الله علیه و آله) چیره گشته، قرآن نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است!» اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد،و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت ، رسول خدا « صل الله عیه و آله ) فرمودند:« از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست.»
روز دوشنبه به هنگام نماز صبح بلال طبق عادت اذان گفت و به درب «الصلاة الصلاة رحمکم اللّه » منزل پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که از شدت درد توانائی راه رفتن را نداشتند و گاهی از حال می رفتند ، به بلال فرمودند:«کسی را بگوئید تا با مردم نماز بخواند» علّت اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله کسی را برای امامتِ نماز معیّن نکردند به دو جهت بود:
بیماری حضرت به حدّی شدید بود که پاهای مبارکشان بر روی زمین کشیده می شد. ابوبکر در مسجد مشغول امامت جماعت بود که حضرت وارد مسجد شدند ، پس با دستان مبارک به ابوبکر اشاره کردند که از محراب کنار برود و حضرت خودشان به محراب رفته و از ابتدا نماز را به صورت نشسته با مردم اقامه نمودند . طبیعی است کسی که توانائی راه رفتن ندارد و علاوه بر اینکه با کمک دو نفر به مسجد آمده و از شدت درد ، پاهایش روی زمین کشیده می شد آیا توانائی و قدرت ایستادن در محراب عبادت را دارد تا بتواند ایستاده با مردم نماز بخواند ؟ ! از جهتی ضرورتِ دفعِ فتنه های فتنه گران اقتضا می کرد تا حضرت شخصا در مسجد حضور یابند و به کسانی که در مسجد حاضر بودند بفهماند که ابوبکر به امر حضرت به نماز نایستاده است . در ضمن آیا کسی که مورد لعن و نفرین رسول خدا صلی الله علیه و آله می باشد ( چون که حضرت کسانی را که از لشکر اُسامه سرپیچی کنند لعنت کردند و ابوبکر و عمر از کسانی بودند که از دستورات اُسامه سرپیچی کردند ) شایستگی امامت جماعت را دارد ؟ تا چه رسد به زعامت و خلافت بر جامعه اسلامی ؟ پس با توجه به ضرورتهای آن روز ، حضرت رسول صلی الله علیه و آله مجبور شدند برای دفع فتنه ها ، به مسجد بیایند و نماز را نشسته بخوانند.
رسول خدا (صل الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست( به شهادت رسید ) در حالی که عمر در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح بود. عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت،به حجره رسول خدا (صل الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار رسول خدا(صل الله علیه و آله) کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد « آه رسول خدا (صل الله علیه و آله) چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت : « .... رسول خدا(صل الله علیه و آله) هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!» او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صل الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت : « مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا (صل الله علیه و آله) از دنیا رفته ؛ چنین نیست و رسول خدا (صل الله علیه و آله) نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران (علیه السلام) که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت ؛ و درباره اش گفته اند که مرده است،رسول خدا (صل الله علیه و آله) نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود. و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا(صل الله علیه و آله)به آسمان رفته است» عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه « وَ مَا محَُمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِیْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلیَ أَعْقَابِکُمْ وَ مَن یَنقَلِبْ عَلیَ عَقِبَیْهِ فَلَن یَضرَُّ اللَّهَ شَیًْا وَ سَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِین» سعی کردند او را آرام کنند ولی اثر نبخشید تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست ! و سپس گفت :« این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود ؟!» و ابوبکر گفت « آری.»
[بعد از آنکه پیامبر(صل الله علیه و آله) به شهادت رسیدند، انصار تصمیم گرفتند تا ریئس قبیله خزرج را، که سعد بن عباده خزرجی نام داشت به خلافت برسانند. به همین دلیل همه ی آنها در سقیفه ای که در کنار خانه سعد بود و به سقیفه بنی ساعده شهرت داشت ، جمع شدند. از مهاجران هم تنها سه نفر از این اتفاق با خبر شدند که این سه نفر ابوبکر ، عمر و ابوعبیده جراح بودند ، که به همراه هم در سقیفه حاضر شدند.
سعد بن عباده، رئیس انصار مدینه (که در آن اجتماع حاضر بود). به فرزندش قیس یا به یکی دیگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بیماری که دارم نمی توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولی تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.بدین ترتیب سعد بن عباده سخن می گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صدای رسا و بلند به گوش مردم می رسانید. سخنان وی در آن روز پس از حمد و ثنای الهی این بود که گفت: ای گروه انصار آن سابقه و فضیلتی که شما در دین اسلام دارید هیچ یک از قبایل دارای چنین سابقه و فضیلتی نیستند. پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله بیش از ده سال در میان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خدای رحمان و دوری از بتان دعوت نمود و جز اندکی به وی ایمان نیاوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند که از رسول خدا دفاع کنند و آیین او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع کنند. تا وقتی که خدا درباره شما بهترین فضیلت را اراده فرمود و این بزرگواری و کرامت را به سوی شما سوق داد و شما را مخصوص به آیین خود گردانید و ایمان بدو و به رسولش را روزی شما گردانید و نیرومند کردن دین و جهاد با دشمنانش را بدست شما سپرد.و شما سخت ترین مردمان در برابر متخلفین بودید و در برابر دشمنان دین کوشاتر از دیگران بودید تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسلیم شده و گردن نهادند و خدا بدست شما وعده ای را که به پیغمبرش داده بود، عملی کرد و عرب در برابر شمشیر شما خاضع شد.آنگاه خداوند پیغمبر را از میان شما برد در حالی که او از شما خشنود بود و کمال رضایت را داشت، پس متوجه باشید که خلافت او حق مسلم شماست و کار را بدست گیرید و سستی در این باره به خود راه ندهید که شما از هر کسی بدان سزاوارتر و شایسته تر هستید! سخن سعد بن عباده به پایان رسید و انصار همگی سخن او را پذیرفته و گفتند: رای صحیح و سخن حق همین است و ما از دستور تو سرپیچی نخواهیم کرد و رهبری را به تو خواهیم سپرد و تو را کفایت نموده و مورد قبول مردمان شایسته و باایمان نیز خواهی بود. و پس از این سخنان به گفتگو پرداختند که اگر مهاجرین از قریش آن را نپذیرفته بگویند: ماییم هجرت کنندگان در دین و اصحاب و یاران نخستین رسول خدا و عشیره و نزدیکان وی و به چه فضیلت و سابقه ای در امر خلافت آن حضرت با ما به ستیز برخاسته اید؟ پاسخ آنها را چه بگوییم؟ دسته ای گفتند: ما بدان ها می گوییم: ما را امیر و فرمانروایی باشد و شما را امیر و فرمانروایی (ما پیرو فرمانروای خود و شما نیز تابع امیر خود)؟ و ما از آنها جز این را نخواهیم پذیرفت، زیرا همان فضیلتی را که آنها در هجرت دارند ما نیز در جای دادن به آنها و یاری پیغمبر داریم و هر چه درباره آنها در کتاب خدا آمده درباره ما نیز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضیلتی را که به رخ ما بکشند و بشمارند ما نیز همانند آن فضیلت را برای آنها شماره خواهیم کرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهیم داد و آخرین گذشت ما همین است که ما را امیر و فرمانروایی باشد و آنها هم برای خود امیری داشته باشند! سعد بن عباده که سخن آنها را شنید گفت: این نخستین سستی و شکست است! چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشاید و می خواست کار را برای ابوبکر آماده سازد ولی ابوبکر جلوی او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گویم و تو نیز هر چه خواستی بعد از من بگوی. ابوبکر لب به سخن گشوده و پس از ذکر شهادت گفت: