جملاتی از کاربرد کلمه مس پالای
چون بچشم اندر فتد مو اشک از او ریزد ولیک دور از آن مو اشک ریزد چشم خون پالای من
ناخن از رنج حبس روی خراش دیده از درد بند خون پالای
ز حال جامی اگر پرسدت بگو اینک نوشته نامه ای از آب چشم خون پالای
بنگر در هوای آن لب لعل گشته چشم پیاله خون پالای
سیم پالای چشم ما هر دم سیم پالوده بر زر اندازد
بر سر کوی تو تا چند بآب دیده خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای
زنگ پالودهٔ سر کویست امتحانش کن و فرو پالای
شد پر از خون دل چو خانه چشم خانه من ز چشم خون پالای
خون خود جویم همی، تا در تو دید از که؟ زین چشم جگر پالای تر!
گهی ازنرگست خوناب پالای گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای