قافیه تنگ بودن

معنی کلمه قافیه تنگ بودن در لغت نامه دهخدا

قافیه تنگ بودن. [ ی َ / ی ِ ت َ دَ ] قافیه تنگ شدن ( آمدن ،افتادن )؛ مشکل بودن ( شدن ) اتیان قوافی :
خاقانی را گلی بچنگ افتاده ست
کز غالیه خالیش چو سنگ افتاده ست
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده ست
چون قافیه بنفشه تنگ افتاده ست.خاقانی. || کنایه از عاجز شدن در گفتار و کردار باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( غیاث اللغات ) :
صورت عدل تنگ قافیه است
که ردیف دوام او زیبد.خاقانی.تنگ دو مرغ آمده در یکدگر
وز دل شه قافیه شان تنگ تر.نظامی.- امثال :
چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید.

جملاتی از کاربرد کلمه قافیه تنگ بودن

کند قافیه تنگ بر من نفس ازان چون ردیفم فتد کار پس
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است اینجا
وصف دهانش رضی چه حد بیان است ختم کن این قصه را که قافیه تنگ است
در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد بر سنگ‌ هم از جوش‌ شرر قافیه تنگ است
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ
تا چند بگویی سخنی از دهن او بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
دو جهان ساغر تکلیف ز خود رفتن ماست دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا