فتیله تاب

معنی کلمه فتیله تاب در لغت نامه دهخدا

فتیله تاب. [ ف َ ل َ ] ( اِخ ) از درویشان اوایل قرن دهم هجری. محرابی کرمانی نویسد: مجذوبی بود که به درویش فتیله تاب مشهور شده بود و چنین میگویند که او تاجر بوده و ملت ( مذهب ) مجوس یا آفتاب پرست داشت ، اما گاهی کلمه ای میگفت و گاهی نیز کفر میگفت و حقیقت او معلوم نبوده. و امیر قوام الدین علی فرموده است که : او تاجر بود، چون از بجرون آمد او را به کشتی حالتی دست داده بود، از نقد و جنس آنچه داشت مجموع در دریا ریخت و از جمله پانزده من مروارید بود. و کاتب مکرراً از او کرامات و غرایب مشاهده نموده بود... عادت او این بود که فتیله چراغ بسیار دایم با خود داشت ، ناگاه به کسی رسیدی و دو سه عدد به او دادی و بگذشتی ، و گاهی فلوس که به او میدادند میگرفت و گاه بود که نمیگرفت و زیاده از فلوس از هیچ کس نمی ستاد و البته فتیله در عوض میداد. شبها اکثر دردروازه چنگرت به سر میکرد و آخر در مدرسه خانزاده چند روز مریض و مزمن شده بود و از همان یک محل برنمیخاست تا وفات کرد. ( از مزارات کرمان ص 197 و 198 ).

معنی کلمه فتیله تاب در فرهنگ فارسی

آنکه فتیله شمع و چراغ تابد و فروشد .

جملاتی از کاربرد کلمه فتیله تاب

چون فتیله بس که ملتقچی پر از تاب رفت عاشقان خویش را فریاد کرد و خواب رفت
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ