غم فزایی
جملاتی از کاربرد کلمه غم فزایی
جان کاهی و اندهان فزایی سیبی به دو کرده روزگاری
مستی گرفت شیوه آن چشم پر خمارش شد ختم جان فزایی بر لعل آبدارش
کینی ننمایی که نه بر مهر فزایم مهری ننمایی چو که در کینه فزایی
عمر تو و ملک تو در افزایش تا عدل فزایی و ستم کاهی
ز تو خاکها منقش دل خاکیان مشوش ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی
آب را مانع ز گردیدن شود در دیده ها داغ روی اوست در حیرت فزایی آفتاب
می فزایی خط مشکین عارض چون سیم را می کشی بر صفحه امید حرف بیم را
از سبزه بر گل خط می فزایی دل می فریبی جان می ربایی
چو در خوابم همی مهرم نمایی چو بی خوابم همی دردم فزایی
من از خدمت بکاهانیده و آنگاه تو در لطف و تواضع می فزایی