جملاتی از کاربرد کلمه غم اباد
دل چو با خویش نباشد، چه گلستان، چه قفس بوستان پیش من وکنج غم آباد یکیست
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
غم آباد ایام را آزمودم به از کنج محنت سرایی ندیدم
گر خرابی ره نیابد در غم آباد جهان از کجا آید به کف، دیوانه را ویرانه ای
این جهان پیش راد مردِ حکیم هست محنت فزایِ غم آباد
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را بازآ و ببین مونس هم خانه ما را
چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق کرد از این خاکدان رو به مقام امین
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
شادیم که زندان غم آباد جهان را سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
نی نی نکنم شکایت از غم ویرانه عشق از غم آباد