سیاه رس
جملاتی از کاربرد کلمه سیاه رس
زلف سیاه تو در آشفتگی صورت این حال پریشان ماست
چو خورشید بر پشت ابر سیاه ز که، بامدادان جهاند نوند
بر آورد آب حیوان از سیاهی مرکب شد روان در چشم ماهی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
ناوکشان چون شده بیرون زکیش دیده سپر کرده سیاهی خویش
کتاب عشق ز من جو که من ز خشت سیاه بیاض صفحه سر کتاب میبینم
بیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من کافاق را مباد چو شب سرمه دان کند
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
بوی زلف تو وقت ما خوش کرد وقت زلف سیاه کارت خوش
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست