سر در کون کسی

معنی کلمه سر در کون کسی در لغت نامه دهخدا

سر در کون کسی گذاشتن. [ س َ دَ ن ِ ک َ گ ُت َ ] ( مص مرکب ) مضطرب و بیقرار ساختن. ( آنندراج ).

جملاتی از کاربرد کلمه سر در کون کسی

چون سایه که سر در قدم سرو گذارد محوست سراپا به سراپای تو ما را
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
خورده ام می چشم مخمورم ببین و سر در آر کو خمار باده دارد نیست او مخمور بنگ
خورد در نافه خون مشک ختن از رشک گیسویش نهد سروسهی سر در قدم از قد دلجویش
به سر در بیفتی به پای علو باسفل مکن در تراجع غلو
ناظر آن منظر عالی بنا عاشق و دیوانه و سر در هوا
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
زلف تو آشفته شده سر به سر در سر سودات بسی سر شده
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب در نفی وجود خویش و اثبات تواند
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید