سر بگریبان بردن

معنی کلمه سر بگریبان بردن در لغت نامه دهخدا

سر بگریبان بردن. [ س َ ب ِ گ ِ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از فکر کردن و اندیشه نمودن. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ). رجوع به سر شود.

معنی کلمه سر بگریبان بردن در فرهنگ فارسی

کنایه از فکر کردن و اندیشه نمودن

جملاتی از کاربرد کلمه سر بگریبان بردن

عشق را آتشی است که چون در دل افتد هرچه در دل یابد بسوزد، تا حدی که صورت معشوق را نیز از دل محو کند. مجنون مگردر این سوزش بود، گفتند: لیلی آمد، گفت:‌من خود لیلی‌ام و سر بگریبان فراغت فرو برد، لیلی گفت:‌سر بر آر که منم محبوب تو.
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست که غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است
در حلقه غم سر بگریبان بودن بتوان نتوان یار به نادان بودن
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
سر بگریبان بسی ببردم زین روی سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
اژدر سحر آفرین از خم گیسو نمود پنجه موسی بگو سر بگریبان کیست
کشید سر بگریبان و مطلعی مشتاق ز پشت پرده فکرت بروی کار افکند