سربصحراداده. [ س َ ب ِ ص َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) کنایه از دیوانه زیرا که در شهر آرام نگیرد. ( آنندراج ) : سربصحراداده چشم سیاه لیلی ام چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا.صائب ( از آنندراج ).ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرها سربصحراداده چشم خوشت نخجیرها.صائب ( از مفرد و جمع محمد معین ).
معنی کلمه سر بصحرا داده در فرهنگ فارسی
کنایه از دیوانه زیرا که در شهر آرام نگیرد .
جملاتی از کاربرد کلمه سر بصحرا داده
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد پای ناکامی بسودا در نهاد
زن و مرد پير و جوان ، سر بصحرا نهادند و كم كم شهر خالى شد و لحظه حساس فرارسيد. ابراهيم در حاليكه تبرى در دست راست و ظرفى غذا در دست چپ گرفته بود، قدمدر بتخانه گذاشت .
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ هم تو خود راهش نما دستم تو گیر
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟ بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
کنده تن ز پای جان بردار مست و شوریده سر بصحرا ده
پای دل بگشا از سر زلفت سر بصحرا ده تای مجنون کن
در غم عشق هر پری روئی سرشوریده سر بصحرا ئیست
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
بگسلی زنجیر عقل و اختیار سر بصحرا پس نهی دیوانه وار