سترده پا
معنی کلمه سترده پا در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه سترده پا
یکی خواب از دو چشم من ستردهست یکی گیتی ز یاد من ببردهست
سترده شد از جان او مهر و داد به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
نخرد نقشت او نه نیک و نه بد همه دیوان سترده باید شد
موی هستی به تیغ سرمستی از سر خود سترده ام به خدا
سترده شد فروغ روی نسرین پریشان گشت چین زلف سوسن
ما خویش را بچنگ ملامت سپرده ایم از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم
چون نقش تن ز خانه هستی ستردنی است ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
بر حرفشان چه سان نهد انگشت هر فضول چون حرف خود ز تخته هستی سترده اند
جامی خیال خال و خط نیکوان مبند کین نقشها ز صفحه خاطر سترده به
جایی که صد خزانهٔ طاعت به جرعهایست از دل نشان توبه و تقوی سترده به