جملاتی از کاربرد کلمه ساغر بر سر کشیدن
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
به روی زانوی مشاطه بنشست چو ساغر بر لب و آئینه در دست
از بس که دید رو، ز لب می پرست ما ساغر برون نرفت چو نرگس ز دست ما
جان سر مستم برقص آید ز شادی ذره وار هر نفس کز مشرق ساغر بر آید آفتاب
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاهقاه گه چو مینا من بگریم از غم تو هایهای
خوش آنکه گیرد چون لاله ساغر بر روی سبزه با گلعذاران
بر لب نهاده ساغر بر دست خنجر تیز چشم تمام عشوه مژگان فتنه انگیز