جملاتی از کاربرد کلمه ز پای نشاندن
ره گم نکنی و در تحرک چون گوی ز پای سر کنی گم
مگر پاک یزدان بود رهنمای برآرم من این حصن و باره ز پای
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق چون ذره در آفتاب خود غرق
کُندهٔ تن را ز پای جان بِکَن تا کُند جولان به گردت انجمن
نعلین هر دو کون کشیده ز پای سعی موسی صفت به طور مناجات می رود
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
فرود آمد آن کوه سنگین ز پای بپرداخت هرکس که آن دید جای
گر تنم از دست غم ز پای در آمد سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
یا ز پای افتد و شود بیمار مایهٔ دردسر شود ناچار