ز پای فکندن

معنی کلمه ز پای فکندن در لغت نامه دهخدا

ز پای فکندن. [ زِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مخفف از پای افکندن. کنایه از کشتن. مغلوب کردن. نابود ساختن. تباه ساختن :
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای.فردوسی.رجوع به پای ، از پای افکندن ، ز پای درآوردن ، و ز پای اندرآوردن » شود.

معنی کلمه ز پای فکندن در فرهنگ فارسی

مخفف از پای افکندن کنایه از کشتن نابود ساختن تباه ساختن

جملاتی از کاربرد کلمه ز پای فکندن

که تا من فکندی یکی را ز پای مگر پوزش آوردمی هم به جای
فریبرز را گر چنین است رای تو لشکر بیارای و منشین ز پای
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز بس نالهٔ کوس با کرنای همی کس ندانست سر را ز پای
رهی دور و برگی در آن راه نی ز پایان منزل کس آگاه نی
چو بلبل دید کار از دست رفته ز پای افتاده یار از دست رفته
گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای کز غم او می ندانم سر ز پای
هم برآرم گردن خود از کمند هم بیندازم ز پای خویش بند
اگر با سپه من بجنبم ز جای تو پیدا نبینی سرت را ز پای
به فر جهاندار کیهان خدای سرانشان چنان اندر آرم ز پای