جملاتی از کاربرد کلمه ز پای فکندن
که تا من فکندی یکی را ز پای مگر پوزش آوردمی هم به جای
فریبرز را گر چنین است رای تو لشکر بیارای و منشین ز پای
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز بس نالهٔ کوس با کرنای همی کس ندانست سر را ز پای
رهی دور و برگی در آن راه نی ز پایان منزل کس آگاه نی
چو بلبل دید کار از دست رفته ز پای افتاده یار از دست رفته
گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای کز غم او می ندانم سر ز پای
هم برآرم گردن خود از کمند هم بیندازم ز پای خویش بند
اگر با سپه من بجنبم ز جای تو پیدا نبینی سرت را ز پای
به فر جهاندار کیهان خدای سرانشان چنان اندر آرم ز پای