ز پای دراوردن

معنی کلمه ز پای دراوردن در لغت نامه دهخدا

( ز پای درآوردن ) ز پای درآوردن. [ زِ دَ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بر زمین افکندن. زیردست ساختن. عاجز و ناتوان کردن. بیچاره و زبون گرداندن. مغلوب ساختن :
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.سعدی. || ویران کردن. خراب کردن. منهدم ساختن. واژگون کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.فردوسی.رجوع به ز پای درآمدن ، ز پای افتادن ، از پای درآوردن ، ز پای اندرآوردن و از پای اندرآوردن شود.

معنی کلمه ز پای دراوردن در فرهنگ فارسی

( ز پای در آوردن ) بر زمین افکندن مغلوب ساختن ویران کردن منهدم ساختن واژگون کردن

جملاتی از کاربرد کلمه ز پای دراوردن

به فروغ شمع صد انجمن سحری‌ست مایل این چمن چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای ‌گل
آن پای مرا چنین بیفکند از دست وآن دست مرا چنین درآورد ز پای
گر بفکندم طعنه بدگوی ز پای بتواند کند کوه را باد ز جای
هنر نظر به سراپای او اگر فکند ز پای تا سر او را همه هنر یابد
مرا گرنه پیری ببستی به جای به تنهایی آوردمیشان ز پای
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
روان شد خون ز پای فضل حالی برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
چون شد آن کز گوش میکرد استماع وز لب من کف ز پای من سماع
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
از بحر دو دیده گوهر افشاند بنشست ز پای و موج بنشاند