جملاتی از کاربرد کلمه ز پای دراوردن
به فروغ شمع صد انجمن سحریست مایل این چمن چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای گل
آن پای مرا چنین بیفکند از دست وآن دست مرا چنین درآورد ز پای
گر بفکندم طعنه بدگوی ز پای بتواند کند کوه را باد ز جای
هنر نظر به سراپای او اگر فکند ز پای تا سر او را همه هنر یابد
مرا گرنه پیری ببستی به جای به تنهایی آوردمیشان ز پای
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
روان شد خون ز پای فضل حالی برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
چون شد آن کز گوش میکرد استماع وز لب من کف ز پای من سماع
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
از بحر دو دیده گوهر افشاند بنشست ز پای و موج بنشاند