رو فکندن

معنی کلمه رو فکندن در لغت نامه دهخدا

رو فکندن. [ ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عجز و الحاح نمودن. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). روی افکندن.

معنی کلمه رو فکندن در فرهنگ فارسی

عجز و الحاح نمودن

جملاتی از کاربرد کلمه رو فکندن

گر به حال ما نظر خواهی فکندن بعد ازین ور نمی اندازی و یاری دگر داری بگو
تا قیامت چشم نتواند فکندن پیش پا هر که را نظاره بالای او حیران کند
زان ربودن فکندن اندر نار مرد را از دکان و از بازار
چون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان را سهل است، اگر همت مردانه بزرگ است
فشردن در تنی، پاکیزه جانی همائی را فکندن استخوانی
مردمی آموخته ست و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون
دل من مست توست او را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی
یک دانه انگور به زاهد مچشانید حیف است فکندن به وبال اختر رز را
چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان از ما فکندن سر از دوست گوی بازی
باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود شرف بازی از باز فکندن نتوان