راه امدن
معنی کلمه راه امدن در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه راه امدن
در راه آمدن رستم به پایتخت هم قصد جان رستم را کردند ولی رستم با دو کاروان در حال آمدن بود و در نهایت بسلامت به پایتخت رسید.
قیر شب قید پای انجم شد مهر را راه آمدن گم شد
من از زمانى كه به كوفه آمده ام تا به حال ، هفتصد درهم مقروض شده ام ، آن را از ماترك من پرداخت كن . جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسى را به نزد حسين (ع ) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه ، من نامه اى به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وى همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است .
دخـتـر در پاسخ ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه موسى براىنـديـدن پـسـت و بـلنـدى هـاى بـدن او، تـكـليـف كـرد تـا پشت سرش بيايد را براى پدربـازگفت . سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: منمـى خـواهـم يـكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى ) تو درآورم به شرط آن كه هشتسـال اجـيـر مـن شـوى و اگـر ده سـال را تـمـام كـنـى (و دوسـال ديگر بر آن بيفزايى ) به اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نمودهاى ، ولى من تو را ملزم به ده سال نمى كنم ) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى) كـنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت .(743) و خواهى ديد كه بهعهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم .
شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براىديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام . دقيقه شمارى مى كردندكه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف رابه كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن سىسال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.
او ديگر از اصلاح قوم و به راه آمدن آنان ماءيوس شد و دعوت خود را بى نتيجه ديد.نوح قوم گناهكار و بى بندوبار را نفرين نمود و عرض كرد: ((خدايا! تمام اين مردمكافر و بى دين را نابود گردان و يك نفر از آنان را در روى زمين باقى مگذار(9))).
و ظاهرا مراد از ضلال همان معناى معروف آن است كه مخالف هدايت است ، و گفتار در آيه براساس تمثيل آمده آن هم تمثيلى لطيف ، مثل اينكه وقتى انسان در دريا بيچاره مى شود بهقلبش مى افتد كه دست به دامن معبودش شود و مقصودش از معبود به خاطر انس ذهن وسوابقى كه دارد همان آلهه اى است كه هميشه آنها رامى خواند، آنگاه آلهه يكى پس ازديگرى به ذهن شخص گرفتار مى آيند، و در راه آمدن از يكديگر پيشدستى مى كنند تاشايد خود را به يارى وى برسانند، و ليكن هيچيك از آن آلهه به شخص درمانده نمىرسند و در راه گم مى شوند، و در نتيجه شخص مزبور هيچ وقت بياد آنها نمى افتد، وناگزير از همان بار اول متوجه خدا مى شود، و خداى را دردل خود حاضر مى بيند، و به ياد او مى افتد و دست به دامن او مى زند، با اينكه تاكنوناز او اعراض مى كرد، خداى تعالى هم ايشان را پاسخ گفته و به سوى خشكى نجاتشانمى دهد.
جـوان نـشـسـت ، و داود چـشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد وجـان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد، از اين رو به جوان رو كرد وفرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.
شـاه و بـزرگـان دربـار و دانـشـمـندان معبّر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براىديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانش مند بزرگ و گمنام ، دقيقه شمارى مى كردندكه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف رابـه كـاخ اطـلاع داد و سـپـس خـود يـوسـف - كـه گـويـنـد در آن ايـام سـىسال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.