راه امدن

معنی کلمه راه امدن در لغت نامه دهخدا

( راه آمدن ) راه آمدن. [ م َ دَ ] ( مص مرکب ) راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، || کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن : با کسی راه آمدن ؛ در تداول عامه ، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. ( یادداشت مؤلف ).

معنی کلمه راه امدن در فرهنگ فارسی

( راه آمدن ) راه پیمودن . راه سپردن . طی طریق کردن . یا بمجاز کنار آمدن .

جملاتی از کاربرد کلمه راه امدن

در راه آمدن رستم به پایتخت هم قصد جان رستم را کردند ولی رستم با دو کاروان در حال آمدن بود و در نهایت بسلامت به پایتخت رسید.
قیر شب قید پای انجم شد مهر را راه آمدن گم شد
من از زمانى كه به كوفه آمده ام تا به حال ، هفتصد درهم مقروض شده ام ، آن را از ماترك من پرداخت كن . جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسى را به نزد حسين (ع ) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه ، من نامه اى به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وى همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است .
دخـتـر در پاسخ ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه موسى براىنـديـدن پـسـت و بـلنـدى هـاى بـدن او، تـكـليـف كـرد تـا پشت سرش بيايد را براى پدربـازگفت . سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: منمـى خـواهـم يـكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى ) تو درآورم به شرط آن كه هشتسـال اجـيـر مـن شـوى و اگـر ده سـال را تـمـام كـنـى (و دوسـال ديگر بر آن بيفزايى ) به اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نمودهاى ، ولى من تو را ملزم به ده سال نمى كنم ) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى) كـنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت .(743) و خواهى ديد كه بهعهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم .
شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براىديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام . دقيقه شمارى مى كردندكه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف رابه كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن سىسال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس ‍ شد.
او ديگر از اصلاح قوم و به راه آمدن آنان ماءيوس شد و دعوت خود را بى نتيجه ديد.نوح قوم گناهكار و بى بندوبار را نفرين نمود و عرض كرد: ((خدايا! تمام اين مردمكافر و بى دين را نابود گردان و يك نفر از آنان را در روى زمين باقى مگذار(9))).
و ظاهرا مراد از ضلال همان معناى معروف آن است كه مخالف هدايت است ، و گفتار در آيه براساس تمثيل آمده آن هم تمثيلى لطيف ، مثل اينكه وقتى انسان در دريا بيچاره مى شود بهقلبش مى افتد كه دست به دامن معبودش شود و مقصودش از معبود به خاطر انس ذهن وسوابقى كه دارد همان آلهه اى است كه هميشه آنها رامى خواند، آنگاه آلهه يكى پس ازديگرى به ذهن شخص گرفتار مى آيند، و در راه آمدن از يكديگر پيشدستى مى كنند تاشايد خود را به يارى وى برسانند، و ليكن هيچيك از آن آلهه به شخص ‍ درمانده نمىرسند و در راه گم مى شوند، و در نتيجه شخص مزبور هيچ وقت بياد آنها نمى افتد، وناگزير از همان بار اول متوجه خدا مى شود، و خداى را دردل خود حاضر مى بيند، و به ياد او مى افتد و دست به دامن او مى زند، با اينكه تاكنوناز او اعراض مى كرد، خداى تعالى هم ايشان را پاسخ گفته و به سوى خشكى نجاتشانمى دهد.
جـوان نـشـسـت ، و داود چـشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد وجـان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد، از اين رو به جوان رو كرد وفرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.
شـاه و بـزرگـان دربـار و دانـشـمـندان معبّر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براىديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانش مند بزرگ و گمنام ، دقيقه شمارى مى كردندكه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف رابـه كـاخ اطـلاع داد و سـپـس خـود يـوسـف - كـه گـويـنـد در آن ايـام سـىسال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.