جان در سر دل ک

معنی کلمه جان در سر دل ک در لغت نامه دهخدا

جان در سر دل کردن. [ دَ س َ رِ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) جان را در پی دل بر باد دادن و ضایع ساختن. ( از آنندراج ).
- امثال :
جان در سر دل کنی ؛ یعنی جان را در پی دل بر باد دهی و ضایع سازی. ( آنندراج ).

جملاتی از کاربرد کلمه جان در سر دل ک

من جهان و دل و جان در سر کارش کردم دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید
خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد بوسه مضایقه مکن، تاش به جای جان بود
از منش گوی که جان در سر و کارت کردم ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم جان در سر و کار آرزوی تو کنیم
جان در سر جانانه شد دل در سر پیمانه شد تن ساکن میخانه شد هذا جنون العاشقین
بر سر آیی از هم آوازان به خوش گوئی کمال گربر و جان در سر سروی کنی چون عندلیب
گفتم: دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن افسوس کاین چراغ بافسانه سوختیم
چشمم ز غم عشق تو خون باران است جان در سر کارت کنم، این بار آن است