بی مزه گوی

معنی کلمه بی مزه گوی در لغت نامه دهخدا

بی مزه گوی. [ م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ ] ( نف مرکب ) که سخن نامطبوع و ناخوش آیند گوید. مُبْرِم. ( منتهی الارب ).

معنی کلمه بی مزه گوی در فرهنگ فارسی

که سخن نامطبوع و ناخوش آیند گوید . مبرم .

جملاتی از کاربرد کلمه بی مزه گوی

فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
گشت رطب و یابسش در چشم طغرا بی مزه در نظر چیزی که شیرین آیدش، خواب است و بس
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
الحان جان فزای بر آورد عندلیب زاغ از نفیر بی مزه آسایشی گرفت
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
تلخی عشق بی مزه گردد ز نوش وصل ناخوش میی که چاشنیش انگبین دهی
واعظی بر بالای منبر شعری از هر چه گویند بی مزه تر خواند و ترویج آن را گفت: والله این را در اثنای نماز گفته ام! شنیدم که یکی از مجلسیان می گفت: شعری که در نماز گفته شده است چنین بی مزه است، نمازی را که در وی این شعر گفته شده باشد چه مزه بوده باشد!

قربان خامه و بنان و نامه و بیانت شوم، این عریضه که من به خدمت فرستادم و آن نصیحت های سرد بی مزه که شرح دادم غیر از سرکار مرشد هر که بود البته جواب نمی داد، و اگر لابد باید جوابی بدهد فحش مادر و پدر می فرستاد، فدای آن حوصله و بردباری و بنده نوازی و یاری که بجای خطا عطا فرماید و عوض فضیحت نصیحت کند

مایعی است شفاف، بی رنگ و بی مزه با بوی کم رنگ میوه ای غالباً قهوه ای.
عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم