معنی کلمه بنیاد کندن در لغت نامه دهخدا
بنماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم.سعدی.زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.حافظ.به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره سیل است خواب گران را.صائب.- بنیاد برکندن ؛ خراب کردن. منهدم ساختن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر بیخودی مجال دهد اضطراب را
بنیاد برکند دل و جان خراب را.محمدقلی میلی ( از آنندراج ).