برکت اسحاق

معنی کلمه برکت اسحاق در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] برکت اسحاق (قرآن). برکت، پیدایش، پایداری و فزونی خیر در پدیده ها از سوی خداوند می باشد. قرآن، وجود اسحاق علیه السّلام را بابرکت عنوان کرده است.
اسحاق علیه السلام، رحمت و برکتی از ناحیه خداوند برای ابراهیم علیه السّلام و خانواده وی بوده است و به این مسأله برخی آیات قرآن اشاره دارد:وامراته قآئمة فضحکت فبشرنـها باسحـق ومن وراء اسحـق یعقوب• قالت یـویلتی ءالد وانا عجوز وهـذا بعلی شیخا ان هـذا لشیء عجیب• قالوا اتعجبین من امر الله رحمت الله وبرکـته علیکم اهل البیت انه حمید مجید. «و همسرش ایستاده بود، (از خوشحالی) خندید؛ پس او را بشارت به اسحاق، و بعد از او یعقوب دادیم. • گفت: «ای وای بر من! آیا من فرزند می آورم در حالی که پیر زنم، و این شوهرم پیر مردی است؟! این راستی چیز عجیبی است!• گفتند: «آیا از فرمان خدا تعجب میکنی؟! این رحمت خدا و برکاتش بر شما خانواده است؛ چرا که او ستوده و والا است». سلـم علی ابرهیم• وبـرکنا علیه وعلی اسحـق ومن ذریتهما محسن وظالم لنفسه مبین. «سلام بر ابراهیم!• ... ما به او و اسحاق برکت دادیم؛ و از دودمان آن دو، افرادی بودند نیکوکار و افرادی آشکارا به خود ستم کردند!».

جملاتی از کاربرد کلمه برکت اسحاق

یوسف یکی از شه‌پدران بنی‌اسرائیل (ابراهیم، اسحاق و یعقوب) نیست، بلکه پدر یکی از اسباط است. مطابق سنت‌های روایی، سبط یوسف به دو قبیلهٔ جداگانهٔ افرایم و مناسه تقسیم شد و به اینان بنی‌یوسف یا بیت یوسف (در مقابل «بیت یهودا») گفته می‌شد. با وجود تقسیم قبیلهٔ او، در ساختار سیاسی اسرائیل عدد ۱۲ را حفظ کردند. تقسیم سبط یوسف مضمون باب ۴۸ سفر پیدایش است. به همین مسئله چند بار در کتاب یوشع نیز اشاره شده‌است. در سفر تثنیه، موسی در باب ۳۳ آیات ۱۳ تا ۱۷، به سبط یوسف برکت می‌دهد اما در آیه ۱۷ در زمان شمارش اعضای قبیله او، آن‌ها را به دو دسته افرایم و مناسه تقسیم می‌کند. با این حال، به‌طور قطع نمی‌توان گفت که اینان با یکدیگر ترکیب شدند تا سبط یوسف به وجود آید یا اینکه سبط یوسف از ابتدا وجود داشته و بعداً به چند قبیله تقسیم شده‌است. در زمان تقسیم پادشاهی متحد اسرائیل به دو دولت پادشاهی شمالی اسرائیل و پادشاهی یهودا، سبط یوسف نماد مملکت شمالی بوده‌است.
روایات زندگی ابراهیم با قربانی کردن اسحاق به اوج خود می‌رسند. الوهیم برای امتحان ابراهیم، به او دستور داد «یگانه پسر» خود اسحاق را به کوه موریا ببرد تا او را قربانی کند. ابراهیم اطاعت می‌کند و اسحاق را به آن مکان می‌برد. اسحاق از ابراهیم می‌پرسد «چوب و آتش آماده است، اما بره‌ای که قرار است سوزانده شود کجاست؟» ابراهیم پاسخ داد که الوهیم بره را فراهم خواهد کرد. سپس اسحاق را به قربانگاه بست و چاقو را بالا گرفت که در این لحظه، فرشته یهوه (که در واقع شخص یهوه است) مانع او شد و قوچی به ابراهیم داده شد تا قربانی کند. ابراهیم که از بزرگ‌ترین آزمون بیرون آمده بود، برای آخرین بار برکت الهی را دریافت کرد. احتمالاً در پس‌زمینه تاریخی این داستان، سنت قربانی‌کردن انسان، به خصوص فرزند اول، نهفته اما مدرکی از چنین سنتی در اسرائیل باستان یافت نشده‌است.
به گفته سفر پیدایش، ربه‌کا بعد از ۲۰ سال نازایی، باردار شد و حاملگی سختی داشت؛ او دلیل این مسئله را از خدا پرسید و وی پاسخ داد «زیرا دو ملت بزرگ در رحم تو هستند.» در زمان وضع حمل ربه‌کا، ابتدا عیسو، جد فرضی ادوم، زاده شد و سپس یعقوب، جد فرضی اسرائیل، به دنیا آمد. در بزرگی، یعقوب عیسو را فریب داد و حق نخست‌زادگی را از او گرفت. چندی بعد، اسحاق که در پیری نابینا شده بود و برخلاف خدا، به عیسو بیشتر از یعقوب علاقه داشت، تصمیم گرفت به عیسو برکت دهد اما یعقوب به پدرش نیرنگ زد و برکت برادر خود را دزدید. او سپس با توصیه مادرش برای فرار از خشم عیسو، به بین‌النهرین گریخت. در زمان فرار، خدا بر یعقوب ظاهر شد و به او وعده ارض موعود را داد. یعقوب نزد دایی خود لابان ساکن شد و آنان توافق کردند که لابان در ازای ۷ سال کار، دختر کوچکش راحیل را به زنی یعقوب دهد اما در موعد مقرر، لابان دختر بزرگش لیه را به نیرنگ به همسری یعقوب درآورد؛ لذا یعقوب مجبور شد ۷ سال دیگر برای لابان کار کند تا با راحیل هم ازدواج کند. او ۲۰ سال نزد لابان بود و در این مدت، ۱۱ پسرش متولد شدند. در زمان رفتن، لابان خواست در پرداخت دستمزد یعقوب او را گول بزند، اما یعقوب پیش‌دستی کرد و دایی خود را فریب داد و گلهٔ لابان را دزدید. وی سپس راهی کنعان شد.
عیسو (عبری: עֵשָׂו، به معنی «مودار») یا عیص، پسر بزرگ اسحاق و ربکا و برادر یعقوب است. او نخست‌زادگی خود را به آش سرخ فروخت و از آنجا به ادوم (عبری: אֱדוֹם، به معنی سرخ) معروف گردید. او به شکار اسب و غزال بسیار علاقه‌مند بود. بر طبق ادعای تورات: هنگامی که برای شکار رفت تا برگشته غذایی برای پدرش بپزد تا پدرش اسحاق او را برکت دهد، یعقوب آمده و به فریب از اسحاق برکت گرفت.
در دورهٔ باستان هیچ منبعی جز منابع یهودی وجود ندارد که از ابراهیم یا افراد مرتبط با او نام برده باشد و در باستان‌شناسی نیز اثری از او نیست. به گفته ویلیام دِوِر، «بعد از یک قرن تحقیقات طاقت‌فرسا، همهٔ باستان‌شناسانِ کاربلد از بازیابی هر چیزی که ابراهیم، اسحاق و یعقوب را به شخصیت‌های تاریخی تبدیل کند، ناامید شده‌اند.» ابراهیم در نظر محققان امروز، شخصیتی افسانه‌ای و نمادین از فردی با ایمان است که ادعای اسرائیلیان بر سرزمین خود را تقویت می‌کند و به آن مشروعیت می‌بخشد. در مجموع نظر کلی محققان این است که داستان‌های ابراهیم، اسحاق و یعقوب را نباید روایت زندگی افراد واقعی محسوب کرد؛ این سه شخصیت در آغاز با یکدیگر نامرتبط بودند و داستان‌هایشان با یکدیگر ترکیب شده تا خانواده‌ای که جد یک ملت بزرگ است و خدا به آن برکت می‌دهد، ایجاد شود. اساساً شخصیت‌های تنخ نماد اقوام و مردمان مختلفند. برخی از قصه‌های ابراهیم یادآور اعمال پادشاهان اسرائیل، به خصوص داوود، است. نسخه فعلی داستان‌های ابراهیم در تورات از ترکیب مطالب «منبع روحانی» با دیگر منابع به وجود آمده‌است؛ افزوده‌شدن مطالب غیرروحانی به سرگذشت ابراهیم احتمالاً بعد از بازگشت یهودیان از بابل در دوره کوروش بزرگ اتفاق افتاده‌است. اگر داستان‌های مبتنی بر منبع روحانی کنار گذاشته شوند، آنچه باقی می‌ماند داستان ابراهیم و لوط و داستان خرید غار مخپلا است.
در کرانهٔ رود یبوق، شب‌هنگام که یعقوب تنها بود، شخص ناشناسی به کنارش آمد و تا صبح با او کشتی گرفت؛ نزدیک سپیده‌دم، وی که دید نمی‌تواند بر یعقوب غلبه کند، خواست برود اما یعقوب گفت «تا مرا برکت ندهی رهایت نمی‌کنم.» آن شخص یعقوب را برکت و نام او را به اسرائیل تغییر داد زیرا «با خدا و انسان کشتی گرفتی و پیروز شدی.» روز بعد، عیسو به نیکی از یعقوب استقبال کرد. او وارد شکیم شد و آنجا زمینی خرید و آن را ایل‌الوهی اسرائیل نامید. در شکیم، پسر فرماندار به دینه دختر یعقوب تجاوز کرد و پسران یعقوب برای انتقام مردم شهر را قتل‌عام کردند. یعقوب در ادامه سفرهایش برای خدایش خانه‌ای ساخت و آن محل را بث‌ئیل نامید. مدتی بعد راحیل در زمان زاییدن بنیامین درگذشت. یعقوب سپس به حبرون رسید و با پدر خود اسحاق دیدار کرد. اسحاق در ۱۸۰ سالگی مرد و یعقوب و عیسو او را دفن کردند. در آخرین بخش داستان یعقوب، پسران او فرزند محبوبش یوسف را بردگی فروختند اما به او گفتند جانوری وی را دریده؛ یعقوب دروغ آنان را باور کرد و به عزای یوسف نشست اما سال‌ها بعد متوجه شد یوسف زنده و ساکن مصر است. او برای دیدار با وی راهی مصر شد و بعد از ۲۲ سال یوسف را ملاقات کرد و مدتی بعد همان‌جا مرد.
روایت بعدی از ربه‌کا به نیرنگ یعقوب به اسحاق ربط دارد. اسحاق که پیر شده بود و نمی‌دانست مرگ چه روزی به سراغش خواهد آمد، عیسو را نزد خود خواند تا به او برکت دهد. به همین جهت، از عیسو خواست تا برایش آهویی شکار کند. عیسو به صحرا رفت اما ربه‌کا صحبت‌های آنان را شنید و به یعقوب گفت که خود را عیسو جا بزند. یعقوب پوست بزغاله را بر دست‌ها و گردن خود بست تا مانند عیسو پرمو شود سپس نزد اسحاق رفت و به او گفت «منم پسر بزرگ تو عیسو.» اسحاق فریب خورد و به اشتباه، پسر کوچک را برکت داد. پس از آن یعقوب وارث اسحاق شد و بر برادرش سروری یافت. چون عیسو بازگشت و متوجه شد برادرش برکت او را دزدیده و پدرش هم برکت دیگری ندارد، قصد مرگ یعقوب را کرد. ربه‌کا که از قصد پسر بزرگ خود آگاه شد، نزد یعقوب رفت و از او خواست به حران که برادر ربه‌کا آنجا زندگی می‌کرد، فرار کند. این آخرین ملاقات یعقوب و ربه‌کا در کتاب مقدس است.