بر طاق بلند گذا
جملاتی از کاربرد کلمه بر طاق بلند گذا
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
دعوی آزادگی بر طاق می باید گذاشت چون صنوبر زیر بار دل نمی باید شدن
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
در درج عشق بر طاق دل است مرد دل شو جمعگرد و کار کن
دلم بنشست خوش بر طاق ابروش چرا با جفت مردم همنشین است
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق
از شور دل خسته چه مینا که نچیدهست ابروی تو بر طاق معلای تغافل
اگر دستم نبستی رشتۀ مهر شکست افکندمی بر طاق هستی