جملاتی از کاربرد کلمه بر صحرا افکندن
پیر عقل و پادشاه شهر بودن ابلهیست زین سپس دیوانه گردم خیمه بر صحرا زنم
چو ابری بر رخ صحرا بمانده چو باران اشک بر صحرا فشانده
اجرای تصویری «غزل کوچه باغی باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند»
مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندم
اینک از شرم آن همی فکند لؤلؤ نارسیده بر صحرا
رمزی از اسرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
اگر امشب رویم بر صحرا دست بر هم کجا دهد اسباب
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد