معنی کلمه بباد دادن در لغت نامه دهخدا
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی بباد.فردوسی.نه گنجست با من نه نام و نژاد
مگر داد خواهم همی سر بباد.فردوسی.رها کرد از بند پای قباد
وزان مهتران داد او را به باد.فردوسی.و خزینه و مال جمع کرده یعقوب و عمرو همه بباد دادند. ( تاریخ سیستان ).
چونکه درین چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم.ناصرخسرو.به بازی مده عمر باقی بباد
که مانده شود هرکه خیره دود.ناصرخسرو.تو بنادانی بچگان را بباد دادی. ( کلیله و دمنه ).
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن.نظامی.کو آنکه ببادداده ٔتست
بر خاک ره اوفتاده تست.نظامی.آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد.مولوی.- سر به باد دادن ؛ خود را بیهوده به کشتن دادن :
از آن پس که پیروز گشتیم و شاد
نبایدسرخویش دادن بباد.فردوسی.