ام غیار
جملاتی از کاربرد کلمه ام غیار
در گردن سپهر کند جاه تو کمند بر دوش روزگار نهد عدل تو غیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
مرغ دلم کردهای خوش ای دلارام رام ربودهئی دل ز من گشته با غیار یار
دوستان با هم نشینند و غیار از جا شوند گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر
گرچه دهد عقل به اغیار ملک هست چو بر کتف یهودی غیار
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از طراز آستین بدخواهش غیرت دین غیار خواهد کرد
بکان کسب که زاید بنام بذل درم بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار