اعمی وش

معنی کلمه اعمی وش در لغت نامه دهخدا

اعمی وش. [ اَ ما وَ ] ( ص مرکب ) کورمانند؛ بسان کور. ماننده نابینا :
توسن دلی و رایض تو قول لااله
اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی.خاقانی.

معنی کلمه اعمی وش در فرهنگ فارسی

کور مانند بسان کور

جملاتی از کاربرد کلمه اعمی وش

داند اعمی که مادری دارد لیک چونی به وهم در نارد
چو اعمی که باشد چراغش به کف فروغ چراغش فتد هر طرف
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را بر گشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
ای فریدون خطهٔ اعلی بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور خودندارد همچو خفّاش او حضور
محو دنیا اتحاد صورت و معنی ندید در نظر آیینه اعمی را کتاب غفلت است
همه ناخوبْ سیرتان بودند همه اعمی بصیرتان بودند