اعمی دیده. [ اَ ما دی دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کورچشم. نابینا. آنکه بینایی چشم از دست داده : ور تو اعمی دیده ای بر دوش احمد دار دست کاندرین ره قائد تو مصطفی به مصطفی.خاقانی.
معنی کلمه اعمی دیده در فرهنگ فارسی
کور چشم نابینا
جملاتی از کاربرد کلمه اعمی دیده
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
اگر نقوش مصور همه از این جنس اند مخواه دیده بینا خنک تن اعمی
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اعمی نتواند که به بیند مه رویت جز دیده بینا بجمال تو نشاید
تیزی دندان ترا رسوا کند دیده ی ادراک را اعمی کند
لیک از آن دم همیشود بینا دیدههای درون هر اعمی
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
نظاره غم از دل بیدرد چه جویی بینش طمع از دیده اعمی نکند کس
تو را ادراک نور از عهده مخلوق برناید بلی خورشید را هرگز نبیند دیده اعمی