جملاتی از کاربرد کلمه اب مژه
که پروردهٔ مرغ بیدل شدست از آب مژه پای در گل شدست
جهانجوی را ترک بدرود کرد به آب مژه روی را رود کرد
بامدادان همه شیون به سر بام برید ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
چند در کوی تو بربوی تو برخاک نشینم آتش سینه به آب مژه تا چند نشانم
هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
تا دست قضا بر سرمن آتش بیخت آب مژه از دیده من سیل انگیخت
روزی که قدم نهد به محمل ز آب مژه کیست مانده در گل
ابر به آب مژه در روی کشت گل به مل و مل به گل اندر سرشت
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک ور بگریم کنم از آب مژه هامون تر
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام