فتخ

معنی کلمه فتخ در لغت نامه دهخدا

فتخ. [ ف َ ] ( ع مص ) نرم کردن انگشتان و خم کردن مفاصل انگشتان پا برای نشستن.( اقرب الموارد ). سست شدن بندهای اندام و نرم و فروهشته گردیدن آن. ( منتهی الارب ). || فروهشتن عقاب بالهای خود را. ( اقرب الموارد ) ( لسان العرب ).
فتخ. [ف َ ت َ ] ( ع مص ) استرخاء مفاصل و نرمی آن. ( اقرب الموارد ). || دراز و پهنا گشتن کف دست و پا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || پهن و فروهشته گردانیدن انگشتان. || سست کردن انگشتان پای وقت نشستن. ( منتهی الارب ). رجوع به فَتْخ شود. || ( اِ ) ج ِ فتخة. || پیه مانندی در شتران. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || زنگله خرد و بی آواز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || هر زنگ که آواز ندهد. ( اقرب الموارد ).

معنی کلمه فتخ در فرهنگ فارسی

استرخائ مفاصل و نرمی آن . دراز و پهنا گشتن کف دست و پا .

جملاتی از کاربرد کلمه فتخ

82- كشف الغمه ، ج 1، ص 79. اين شكستن بتها بوسيله على (عليه السلام )قبل از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فتخ مكه بوده است و همينعمل نيز در روز فتح مكه مجددا توسط آن حضرت انام شده است .