غذو

معنی کلمه غذو در لغت نامه دهخدا

غذو. [ غ َذْوْ ] ( ع مص ) خورش دادن : غذاه غذواً.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غذاه بالغذاء؛ اعطاه ایاه ،یقال : «غذی بلبان الکرم ، و النار تغذی بالحطب ». ( اقرب الموارد ). || مؤثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن : غذا الطعام الصَبی َّ؛ نجع فیه و کفاه. ( اقرب الموارد ). || منقطع گردیدن بول : غذا البول. || بریدن شتر کمیز را: غذاه وبه. ( منتهی الارب ). غذا الجمل بولَه و غذا ببوله ؛ قطع. و غذا بول الجمل ؛ انقطع، لازم و متعدی است. ( اقرب الموارد ). || روان گردیدن آب : غذا الماء. ( منتهی الارب ). غذا الشی ٔ؛ سال. ( اقرب الموارد ). دویدن آب. ( تاج المصادر بیهقی ). || شتافتن. شتاب نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ). || روان شدن خون رگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).دویدن خون. ( تاج المصادر بیهقی ). || پرورش کردن ، یقال : غذوت الصبی باللبن ؛ ای ربیته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بپرورانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). پروردن. || کاشتن گیاهی. ( دزی ج 2 ص 203 ).

معنی کلمه غذو در فرهنگ فارسی

خورش دادن موثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن پرورش کردن

جملاتی از کاربرد کلمه غذو

(... يا محمد هذه أ نبتها من هذا المكان الا رفع لا غذو منها بنات المؤمنين من أ متك و بنيهم فقل لا باء البنات لا تضيقن صدوركم على فاقتهن فإ نى كما خلقتهن أ رزقهن ).