معنی کلمه درخشان کردن در لغت نامه دهخدا
کنون باتو آیم به درگاه اوی
درخشان کنم تیره گون ماه اوی.فردوسی.بدو گفت خسرو که با رنج تو
درخشان کنم زین سخن گنج تو.فردوسی.چوپیدا شود کژی و کاستی
درخشان کنم پیش تو راستی.فردوسی.سواری فرستم به نزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.فردوسی.چو اینها فرستد به نزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.فردوسی.بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.فردوسی.چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.فردوسی.تمرغ ؛ درخشان و لغزان کردن اندام را.( از منتهی الارب ).