حرقی

معنی کلمه حرقی در لغت نامه دهخدا

حرقی. [ ح َ قا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حَریق. ( منتهی الارب ).
حرقی. [ ح ُ ] ( ص نسبی ) نسبت است به حرقة، قبیله ای از همدان. ( سمعانی ).
حرقی. [ ح ُ ] ( اِخ ) جابربن زید یحمدی ازدی حرقی جوفی ، مکنی به ابوالشعثاء. یکی از أئمه سنت و از یاران عبداﷲبن عباس است. اصل او از حرقه ناحیه ای به عمان است و او راجوفی نیز گویند، چه مدتی در «درب الجوف » بصره سکونت داشت. از ابن عباس روایت دارد، و عمربن دینار از وی روایت کند. در 93 هَ. ق. درگذشت. ( معجم البلدان ).

جملاتی از کاربرد کلمه حرقی

این ذکر نه برای آن است که متنبّه شوید چه که غضب الهی آن نفوس را احاطه نموده ابداً متنبّه نشده و نخواهید شد و نه به جهت آن است که ظلمهای وارده بر انفس طیبه ذکر شود چه که این نفوس از خمر رحمن به هیجان آمده‌اند و سکر سلسبیل عنایت الهی چنان اخذشان نموده که اگر ظلم عالم بر ایشان وارد شود در سبیل حقّ راضی بل شاکرند ابداً شکوه‌ای نداشته و ندارند بلکه دمائشان در ابدانشان در کلّ حین از ربّ العالمین آمل و سائل است که در سبیلش بر خاک ریخته شود و همچنین رؤوسشان آمل که بر کلّ اسنان در سبیل محبوب جان و روان مرتفع گردد چند مرتبه بلا بر شما نازل و ابداً التفات ننمودید یکی احتراق که اکثر مدینه به نار عدل سوخت چنانچه شعرا قصاید انشاء نمودند و نوشته‌اند که چنین حرقی تا حال نشده مع‌ذلک بر غفلتتان افزود و همچنین وبا مسلّط شد و متنبّه نشدید ولکن منتظر باشید که غضب الهی آماده شده زود است که آنچه از قلم امر نازل شده مشاهده نمائید آیا عزّت خود را باقی دانسته‌اید یا ملک را دائم شمرده‌اید لا ونفس الرّحمن نه عزّت شما باقی و نه ذلّت ما این ذلّت فخر عزّتها است ولکن نزد انسان.