معنی کلمه باشنگ در لغت نامه دهخدا
چو مشک بویا، لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ.عسجدی ( از فرهنگ اسدی ).تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.اسدی ( از انجمن آرا و آنندراج ). || خوشه انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). خوشه انگور خشک باشد. ( اوبهی ) ( آنندراج ).انگوری که روی مو بماند و خشک شود. ( فرهنگ شعوری ). || خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. ( برهان ). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. ( لغت فرس اسدی ). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. ( انجمن آرای ناصری ). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. ( از شرفنامه منیری ). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. ( اوبهی ). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ) :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.منجیک ( از فرهنگ اسدی ).و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود. || هندوانه را گویند. ( اوبهی ). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. ( شعوری ج 1 ص 174 ) :
بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو ( ؟ )
دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ.بدرالدین محمود ( از شعوری ).|| بادرنگ را نیز گویند. ( اوبهی ). و رجوع به پاشنگ شود.