معنی کلمه بازدانستن در لغت نامه دهخدا
حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم.
( ابوحنیفه اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384 ).
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.فردوسی.سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بدتری بازداند بهی.فردوسی.جهان یکسره گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز راغ.فردوسی.نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.فردوسی.بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب.فردوسی.رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین.فردوسی.چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم.فرخی.زان می ناب که تا داری بر دست چراغ
بازدانستنشان از هم دشوار بود.منوچهری.گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.قریعالدهر ( از فرهنگ اسدی ).جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زکاب.بهرامی.هر چه کنون هست زمرد مثال
بازنداند خرد از کهرباش.ناصرخسرو.سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را بازندانی ز لباسات و فریب.ناصرخسرو.نه زشتی بازدانستم ز خوبی
نه خرما باز دانستم ز اخگر.ناصرخسرو.متنبی نکو همی گوید
بازدانید فربهی ز آماس.مسعودسعد.لار از لات بازندانی به کوی دین
زیباتر از پریست به بزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش.سوزنی.گر بی چراغ عقل روی راه انبیا.خاقانی.آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز.نظامی.بس زبون وسوسه باشی دلا
گر طرب را بازدانی از بلا.مولوی.تو معسر از میسر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن.مولوی.هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را بازداند او ز شک.مولوی.