معنی کلمه افلاح در لغت نامه دهخدا افلاح. [ اِ ] ( ع مص ) زیست نمودن بچیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بقاء یافتن. ( از المصادر زوزنی ). || پیروزی یافتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( المصادر زوزنی ) ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). فیروزمندی. ( غیاث اللغات از منتخب ). || رستن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). از مکروه برستن. ( المصادر زوزنی ). رستن از مکروه. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). رستگاری. ( منتخب از غیاث اللغات ). فیروزی و رستگاری یافتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ظفر دادن. ( تاج المصادر بیهقی ). ظفر یافتن. ( المصادر زوزنی ). || آشکارا کردن و راست و استوار ساختن حجت را و هویدا نمودن آنرا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). حجت آشکارا کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || رهایی دادن.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || مفلس شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). افلاج. مفلس شدن.
جملاتی از کاربرد کلمه افلاح افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل