معنی کلمه ابو مطیع در لغت نامه دهخدا
ابومطیع. [ اَ م ُ ] ( اِخ ) حکم بن عبداﷲ خراسانی. قاضی بلخ. محدث است.
ابومطیع. [ اَ م ُ ] ( اِخ ) سگزی. ابوالفضل بیهقی در اوصاف مسعودبن محمود غزنوی گوید: بازرگانی را که ویرا ابومطیع سگزی گفتندی یکشب 16 هزار دینار بخشید و این بخشیدن را قصه ای است. این ابومطیع مردی بودبا نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بواحمد خلیل نام ، شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغلی داشت و وی بماند و بجانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد در دهلیز خاصه مقام کرد و مردی شناخته بود و مردمان او را حرمت نگاه داشتندی. سپاهداران او را لطف کردند و او قرار گرفت خادمی برآمد و محدث خواست از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود و آزاد مرد ابواحمد برخاست با خادم برفت خادم پنداشت که او محدث است چون او بخرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد امیر آواز ابواحمد بشنوید بیگانه ، پوشیده نگاه کرد مردی را دید هیچ نگفت تاحدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود. امیر آواز داد که تو کیستی گفت بنده را ابواحمد خلیل گویند پدربومطیع که همباز خداوند است گفت بر پسرت مستوفیان چند مال فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار گفت آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق خدمت او را...
ابومطیع. [ اَ م ُ ] ( اِخ ) معاویةبن یحیی الأطرابلسی. محدث است.