مضاض. [ م ُ] ( ع ص ، اِ ) بی آمیغ و ناب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).خالص. یقال : فلان من مضاض القوم ؛ ای خالصهم. ( از تاج العروس ) ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ). خالص وبی آمیغ. ( ناظم الاطباء ). || نام درختی است.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || آب شور که خوردن و به کار بردن نتوانند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). آبی که از شوری ، خوردن و به کار بردن نتوانند. ( ناظم الاطباء ). || نام علتی است که به چشم عارض می گردد. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). نام علتی است که در چشم و جز آن عارض گردد. ( از معجم متن اللغة ) ( از تاج العروس ). مضاض. [ م َ ] ( ع ص ) سوزنده. قال العجاج : بعد طول السفر المضاض. ( از اقرب الموارد ). احتراق. رؤبه گوید: قد ذاق کحالاً من المضاض. ( تاج العروس ج 5 ص 87 ).
معنی کلمه مضاض در فرهنگ فارسی
سوزنده قال العنجاج : بعد طول السفر المضاض .
جملاتی از کاربرد کلمه مضاض
10 - فهر بن مالك : مادر وى (جندله ) دختر (حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى )بود و فرزندان وى : (غالب )، (محارب )، (حارث )، (اسد) و دخترى به نام(جندله ) مى باشند.