جملاتی از کاربرد کلمه لمتری
انبساطی کرد آن از خود بری جراتی بنمود او از لمتری
گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب از سر به وقت عرض نهادند لمتری