فذالک

معنی کلمه فذالک در لغت نامه دهخدا

فذالک. [ ف َ ل ِ ] ( از ع ، اِ مرکب ) باقی و بقیه چیزی. ( غیاث ). || خلاصه. ( یادداشت بخط مؤلف ). اصل این کلمه ازریشه رباعی فَذْلَک َ بوده است و در پارسی الفی را بخطا بر آن افزوده اند : فذالک آن بود که بودنی بوده است. به سر نشاط باید شد. ( تاریخ بیهقی ).
هرگز مباد بر تو فذالک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فذالکی.سوزنی.ما همان مرغیم خاقانی ، که ما را روزگار
میدواند وین دویدن را فذالک کشتن است.خاقانی.در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل راکس فذالکی ننوشت.نظامی.حسابی که آن را فذالک نباشد
ز خود برگرفتی زهی بی حسابی.جوینی.معمولاً در رسم الخط بدون الف نوشته میشود. رجوع به فذلک و فذلکة شود.

جملاتی از کاربرد کلمه فذالک

در نواحی نه گاو ماند و نه کشت دخل را کس فذالکی ننوشت
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی