غمزی

معنی کلمه غمزی در لغت نامه دهخدا

غمزی. [ غ َ ] ( اِخ ) محمدبن اسحاق عکاشی غمزی. رجوع به همین نام و اللباب فی تهذیب الانساب شود.

جملاتی از کاربرد کلمه غمزی

چو خالی بود گل چون نیم غمزی بگفتش از جهان افروز رمزی
نقلست که مردی فقاعی بود بر در خانقاه استاده بوقت سفره بیامدی و چیزی از آن فقاع بیاوردی و بر سفره نشستی و فقاع بصوفیان دادی و چون سیر بخوردند آنچه فاضل آمدی ببردی روزی بر لفظ استاد برفت که این جوانمرد وقتی صافی دارد شبانه استاد بخوابش دید گفت: جای بالا دیدم جمله ارکان دین و دنیا جمع شده و میان من و ایشان بالائی بودی و من بدان بالا باز شدم مانعی پیشم آمد تا هرچند خواستم که بر آنجا روم نتوانستم شد ناگاه فقاعی بیامدی و گفتی بوعلی دست بمن ده که درین راه شیران بس روباهانند پس دیگر روز استاد بر منبر بود فقاعی از در درآمد استاد گفت: او را راه دهید که اگر او دوش دستگیر ما نبودی ما از بازماندگان بودیم فقاعی گفت: ای استاد هر شب ما آنجا آئیم بیک شب که تو آمدی ما را غمزی کردی.
مشک تاتاری به هر دم می‌کند غمزی به خلق چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن