غمخواره

معنی کلمه غمخواره در لغت نامه دهخدا

غمخواره. [ غ َ خوا / خا رَ /رِ ] ( نف مرکب ) غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان :
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشه دل سوی چاره گشت.فردوسی.ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.فردوسی.بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.فردوسی.تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.ناصرخسرو.گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.سوزنی.هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.خاقانی.نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.نظامی.غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.نظامی.یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچارگان.نظامی.

معنی کلمه غمخواره در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم ۲ - آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق ۳ - ( اسم ) بوتیمار .

جملاتی از کاربرد کلمه غمخواره

نبینی کس از خویشتن خوارتر نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
از ناپاکی به طبع خون‌خواره شدیم ما نیز کنون به طبع غمخواره شدیم
الا ای روز و شب غمخواره مانده بدست حرص در بیچاره مانده
قراطوس بیچاره را پاره کرد دل مردم از درد غمخواره کرد
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
تو خونین تنم را به غمخواره گی نگهبان شو از پویه ی باره گی
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره‌ام
خواست که این گنجها نثار کند، یکی را در باغ فضل تاج لطف بر سر نهد، یکی را در زندان عدل داغ قهر بر جگر نهد، یکی را در نار جلال بگدازد، یکی را در نور جمال بنوازد، شمعی از دعوت برافروخت که: وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلی‌ دارِ السَّلامِ، هزاران هزار بیچاره غمخواره خود را بر این شمع زدند و سوختند و ذره‌ای در این شمع نه نقصان پیدا آمد نه زیادت.
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن
بپرسید زو کید و غمخواره شد ز پرسش سوی دانش و چاره شد