معنی کلمه غمخواره در لغت نامه دهخدا
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشه دل سوی چاره گشت.فردوسی.ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.فردوسی.بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.فردوسی.تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.ناصرخسرو.گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.سوزنی.هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.خاقانی.نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.نظامی.غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.نظامی.یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچارگان.نظامی.