غم فرسوده

معنی کلمه غم فرسوده در لغت نامه دهخدا

غم فرسوده. [ غ َ ف َ دَ /دِ ] ( ص مرکب ) ناتوان شده از غم و غصه. ( ناظم الاطباء ). آنکه غم او را بفرساید. غمزده. غمکش :
گرچه غم فرسوده دوران بدم
مرگ عزالدین مرا فرسود و بس.خاقانی.

معنی کلمه غم فرسوده در فرهنگ فارسی

( صفت ) ناتوان شده از اندوه و غصه غمزده غمکش .

جملاتی از کاربرد کلمه غم فرسوده

دست جفا بگشوده‌ای جانم به غم فرسوده‌ای بادا جمالت در جهان با ما زمانی مستدام
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه عمرم خراب جان غم فرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
تا غم او را به کار آید مگر کار غم فرسوده‌ای باید چو من
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
ای انیس جان غم فرسوده ام ای به یادت آه درد آلوده ام
روان بی‌قرار از جسم غم فرسوده‌ام بر لب به شوق پای‌بوست هر نفس می‌رفت و می‌آمد
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز عالمی در حسرت این غمزه خونخوار تست
تا به کی بر خرقه بندم جسم غم فرسوده را سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
به کل خورشیدِ خود اندوده‌ای تو از آن در رنج و غم فرسوده‌ای تو