غذ. [ غ َذذ ] ( ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح. ( منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. ( اقرب الموارد ). || آماسیدن و ریم کردن جرح. ( منتهی الارب ). - غذ چیزی ؛ کاستن آن : غذ الشی ٔ؛ نقصه. ( اقرب الموارد ). و غضضت منه و غذذت ؛ ای نقصته. ( نشوء اللغه العربیة ص 54 ). - غذ حرکت یا غذ در حرکت ؛ شتافتن در آن : غذ السیر و غذ فی السیر؛ اسرع. ( اقرب الموارد ).
معنی کلمه غذ در فرهنگ فارسی
روان گردیدن ریم از جرح آماسیدن و ریم کردن جرج
جملاتی از کاربرد کلمه غذ
تا غذی گردی بیامیزی بجان بهرخواری نیستت این امتحان
مر مرا مدح مصطفی است غذی جان من باد جانش را به فدی
آدمی را شود طعام و غذی بلکه او را شود تمام مذی
مال و جان دوست را فدا کردند راحت دوستان غذی کردند
مست آن راه چنان گردد کز سینهش اگر غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود
امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو