( عیارة ) عیارة. [ رَ ] ( ع اِمص ) آشکارگی و شهرت. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). || اسم است از «عارَت القصیدة» هرگاه قصیده بین مردم سائر و متداول گردد. ( ازاقرب الموارد ). شهرت شعر و قصیده. ( ناظم الاطباء ). عیاره. [ ع َی ْ یا رَ / رِ ] ( از ع ، ص ) مؤنث عیار. زن فریبنده و حیله باز. ( ناظم الاطباء ). رجوع به عیار شود : آتش عیاره ای آب عیارم ببرد سیم بناگوش او سکه کارم ببرد.خاقانی.عیاره آفاق است این یار که من دارم بازیچه ایام است این کار که من دارم.خاقانی.ای یار شگرف در همه کار عیاره و عاشق تو عیار.نظامی.
جملاتی از کاربرد کلمه عیاره
چراغ پاسبان کوی را مانم درین شبها که صحبت چون فغانی با مه عیارهای دارم
ز قصر خویش راون در نظاره بدید آن لشکر آتش عیاره
هر طرف آید به دستش بیصراحی بادهای هر طرف آید به چشمش دلبری عیارهای
یارب چه شد آن دلبر عیاره ما را کآزرد به هجران دل صد پاره ما را
ای خسرو خوبان لبت از شهد شیرین کاره تر هم دیده نادیده ز تو عیاره ای عیاره تر
گرچه تو خونخوارهای! رهزن و عیارهای ! قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست
سوی زلفش رفتم و دیدم که دربند دلست جز من شبرو که داند مکر این عیاره را
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه آه ار خبرستی بت عیاره ما را
نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل مگر چشمانت را در دلبری عیارهتر کردی