علاق

معنی کلمه علاق در لغت نامه دهخدا

علاق. [ ع َ ] ( ع اِ ) دوستی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || نظر و نگاه. ( ناظم الاطباء ). || علف و قوت و خورش روزگذار ستور: ما لنا من علاق ؛ أی من مرتع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || ناشتاشکن. ( اقرب الموارد ). || ماترک الحالب بالناقة علاقاً؛ أی لم یدع فی ضرعها شیئاً. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || راه. || چوب که از آن چرخ چاه آویزند. || چرخ چاه. || رسن دلو. || دلو بزرگ. || چرخ دلو. || رسن آویخته در بکره. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || گوشت پاره. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
علاق. [ ع َ ق ِ ] ( ع اِ فعل ) در دستور زبان عرب اسم فعل است بمعنی فعل امر، یعنی بیاویز و چنگ بزن. ( قطر المحیط ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
علاق. [ ع ُل ْ لا ] ( ع اِ ) یک نوع گیاه. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه علاق در فرهنگ فارسی

یک نوع گیاه

جملاتی از کاربرد کلمه علاق

نه علاقان زخصم بپرهیز اندرند ایدل زنفس خویش بکن اندک احتریز