عصاکش

معنی کلمه عصاکش در لغت نامه دهخدا

عصاکش. [ ع َ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) عصاکشنده. آنکه با گرفتن عصای نابینا او را راهبری کند. ( از آنندراج ). امیر. ( از منتهی الارب ) :
زآنکه بینائی که نورش بازغ است
ازعصا و از عصاکش فارغ است.مولوی.در عصای حزم و استدلال نیست
بی عصاکش بر سر هر ره مایست.مولوی.کوری نمیرود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو چه در پی خوبان فتاده ای ؟صائب ( از آنندراج ).آن عصاکش که گزیدی در سفر
بازبین کو هست از تو کورتر.مولوی.گفته ایشان بی تو ما را نیست نور
بی عصاکش چون بود احوال کور؟مولوی.

جملاتی از کاربرد کلمه عصاکش

کوری نمی‌رود به عصاکش برون ز چشم خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده‌ای؟
ور عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مه‌ایست
بی عصاکش کی رود پروانه سوی خانه ام تا تو رفتی روشنایی از چراغم رفته است
خواری ز طمع دور نگردد که عصاکش هر چند که در پیش بود پیر و کورست
موندکه همچنین عنوان می‌دارد که کردار موعظه‌گران و مؤدیان این اعمال بیهوده و ابلهانه است، چرا که اثری در زندگانی و وضعیت پس‌ازمرگ ایشان ندارد، به آن می‌ماند که کوری عصاکش کور دگر شود، نشان غرور، علم توخالی، و جان‌سنگینی جاهلانه و کودکانه است و امری است بیهوده.
گمراه شد ز غفلت من رهنمای من گردید میل چشم عصاکش عصای من
تو عصاکش هر کرا که زندگیست بی عصا و بی عصاکش کور چیست
این عقل کور را بسوی نور روی تو هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
وان عصاکش که گزیدی در سفر خود ببینی باشد از تو کورتر
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض کوری کجا عصاکش کور دگر شود