عشیرت

معنی کلمه عشیرت در لغت نامه دهخدا

عشیرت. [ ع َ رَ ] ( ع اِ ) عشیرة. خویشان. برادران قبیله. تبار. نزدیکان از جانب آباء. کس و کار. قبیله و تبارمردم : والی در ممالک ایران چهار است... اول والی عربستان که به اعتبار سیادت و شجاعت و زیادتی ایل و عشیرت از والیهای دیگر بزرگتر و عظیم الشأن تر است. ( تذکرةالملوک چ 2 ص 4 ). و رجوع به عشیرة شود.
عشیرة. [ ع َ رَ ] ( ع اِ ) برادران و قبیله و تبار و نزدیکان ازجانب آباء. ( منتهی الارب ). خویشان و تبار و اهل خانه. ( غیاث اللغات ). خویش نزدیک و خویشاوندان نزدیک. ( دهار ). خویشان و دودمان. ( مهذب الاسماء ). گروهی از قبیله ، کوچکتر از فصیله. ( مفاتیح العلوم ): عشیرةالرجل ؛ نزدیکترین فرزندان پدر شخص و یا قبیله او. ( از اقرب الموارد ). ج ، عَشائر ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد )، عَشیرات. ( اقرب الموارد ) : قل اًن کان آباؤکم و أبناؤکم... و عشیرتکم... أحب الیکم من اﷲ و رسوله... فتربصوا حتی یأتی اﷲ بامره ( قرآن 24/9 )؛بگو اگر پدران و فرزندان و خویشان شما محبوبتر باشند برای شما از خداوند و رسولش ، پس منتظر باشید که خداوند امر خود را نازل کند. و انذر عشیرتک الاقربین ( قرآن 214/26 )؛ و اخطار کن خویشان نزدیکترت را. || ( اِخ ) نام جایگاهی است. ( از معجم البلدان ).
عشیرة. [ ع ُ ش َ رَ ] ( اِخ ) دهی است به یمامة. ( منتهی الارب ). قلعه ای است کوچک بین ینبع و ذی المروة، که خرمای آن برتر از دیگر انواع خرمای حجاز است. ( از معجم البلدان ).
عشیرة. [ ع ُ ش َرَ ] ( اِخ ) ( ذوالَ... ) ناحیه ای است از ینبع بین مکه و مدینه ؛ و یکی از غزوات پیغمبر ( ص ) در آنجا بوده است. ( از معجم البلدان ). و رجوع به ذوالعشیرة شود.

معنی کلمه عشیرت در فرهنگ فارسی

عشیره خویشان

جملاتی از کاربرد کلمه عشیرت

ظاهراً حکّام یا جانشینانی که در منابع آشوری از ایشان سخن گفته شده، در رأس این ایالات قرار داشته‌اند. به ظن قوی حدود ایالات مزبور همان حدود قلمرو قبایل بود. «کدخدایان یا صاحبان دهکده‌ها از سیماهای خاص اداری منا به‌شمار می‌رفتند و در اتحادیه قبایل ماد نیز از ویژگی‌های مهم آن شمرده می‌شدند. بدین سبب دربارهٔ این اصطلاح عجالتاً بدین اکتفا می‌شود که مقصود پیشوای قبیله یا رئیس جماعت عشیرتی یا عرضی است.
داد نان پاره ای که هست کفاف مر مرا با عشیرتی بی مر
یکی منم‌ که دعاهای تو عشیرت من چو قل هوالله والحمد کرده‌اند ازبر
کدخدای جماعت از سیماهای خاص اداری مننا بشمار می‌رفت و در اتحادیه قبایل ماد نیز از ویژگی‌های مهم آن شمرده می‌شد. بدین سبب مقصود پیشوای قبیله یا رئیس جماعت عشیرتی و یا ارضی است یعنی پیشوای مردمی که در محدوده معینی سکونت داشته‌باشد.
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
علوی دوست باش خاقانی کز عشیرت علی است فاضل‌تر
فضلِ حق پیشوای سیرت او خلق او عشرتِ عشیرت او
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: و قلبک فطهّر عمّا سوی اللَّه. ای محمد دل خود را از اغیار صافی دار و از هر چه ما دون اللَّه بیزار شو و دوست را یکتا شو، با خلق عاریت باش، و با خود بیگانه، و از تعلّق آسوده. و سبب این خطاب آن بود که چون وحی آمد از حقّ جلّ و علا که: قُمْ فَأَنْذِرْ خیز و خلق را بدرگاه ما دعوت کن، بر خاطر وی بگذشت که الحمد للَّه که ما را این منزلت میان عشیرت خود آمد که همه بامانت و دیانت من مقرّ آمده‌اند و مرا تصدیق کنند چون بر خاطرش این قدر بگذشت و این مقدار اعتماد افتاد، قصّه برگشت. هر چند دعوت بیش کرد خویشان از وی نفورتر بودند و از قبول دورتر. ای عجبا تا دعوت نبود بنزدیک شما امین بودم، و اکنون که علم رسالت بدرگاه دولت ما زدند خائن گشتم!