طیع

معنی کلمه طیع در لغت نامه دهخدا

طیع. [ طَی ْ ی ِ ] ( ع ص ) طائع. فرمانبردار. || خواهان. ( منتهی الارب ).
طیع. [ طَ ] ( ع مص ) فرمانبرداری کردن. طوع. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به طوع شود.

معنی کلمه طیع در فرهنگ فارسی

فرمانبرداری کردن

جملاتی از کاربرد کلمه طیع

طیع کمال از آن لب جامیست به لطافت جز باده هر چه گویند او را فرو نیاید
چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد
بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
هر کجا بی اثر طیع تو، آتش بارد هر کجا بی نسق حکم تو، ویران گردد